لوگوتایپ اثرمثبت

داستان زندگی من تا اواسط سی سالگی

قفسه کتاب های سارا یوسفی

چند وقت پیش یکی از دوستانم باهام تماس گرفت و گفت می خوام تو فهرست کتابم بیارمت، می شه خودت داستان زندگی سارا یوسفی رو برام بنویسی؟ منم بهش گفتم سعی ام رو می کنم و بعد فکر کردم من که قرار هست داستان تجربه زیسته خودم تا به امروز رو بنویسم پس بزار با یک تیر دو نشون بزنم و کمی مفصل تر بنویسم و برای مخاطبای اثر مثبت هم قصه زندگیم رو روایت کنم.

همین شد که امروز قراره به داستان زندگی خودم از بیرون نگاه کنم و قصه واقعی زندگی سارا یوسفی رو براتون روایت کنم. امیدوارم راوی خوبی باشم.

 

لحظه ای که من و دنیا بهم لبخند زدیم!

من تو یه شب بهاری که شهرم، تهران پر از استرس و پریشونی بود، درست وسط بمب باران آقای صدام، حول و حوش ساعت 9 شب 18 فروردین 1367 به دنیا لبخند زدم و اون هم به استقبالم اومد و خلاصه یه زمینی شدم.

آخرین فرزند از خانواده 5نفره یوسفی ها و درواقع عضو ششم خانواده. قبل از من، خانواده ما دو دختر و یک پسر داشت و بس.

 

شش ماهه بودم که باز زندگی پدر و مادرم بمب باران شد!

تقریبا شش ماهم بود که سرما می خورم و وقتی پدر و مادرم من رو به دکتر می برند، آقای دکتر به اونها می گه که به نظرم باید این بچه رو پیش چشم پزشک ببرید و معاینه بشه.

وقتی پدر و مادرم من رو پیش دکتر متخصص چشم می برن متوجه می شن که دخترک شون از یه بیماری چشمی رنج می بره و قرار نیست شرایط عادی رو تجربه کنه و بیشتر از بقیه باید مواظبش باشند و از زمانی که می شد باید عینک می زد و داستان هایی که کم بینایی برای هر بچه ای می تونه ایجاد کنه.

بماند که یه پزشک معتقد بود که ترس مادرم موقع بمب باران تهران و… باعث بیماری من هست و بعد از چند سال یه دکتر دیگه به نظرش رسید که مساله ژنتیکی هست و تشخیص های متعدد.

این هم بماند که از بی رحمانه ترین لحظات کودکیم می تونم از زمان هایی یاد کنم که ساعت ها باید تو سالن انتظار چشم پزشکی های مختلفی که برای پدرم دریچه امیدی بود می نشستم تا نوبتم بشه. هیچ کس تا توی بچگی تجربه نکرده باشه نمی تونه بفهمه برای یک کودک چه آزمون سختیه تو نوبت نشستن برای ویزیت شدن توسط پزشک.

هرچند بدتر از اون استفاده از عینک، اون هم برای یک بچه شیطون بود که تقریبا هفته ای یه عینک می شکوند!

از اون جایی که من کم بینا محسوب می شدم و در روز میزان دید قابل قبولی داشتم، مشکل ندیدنم تا زمانی که برای تست بینایی سنجی برای کلاس اول رفتم شاید به نظر خانواده ام خیلی بزرگ نمی رسید. اما زمانی که با کلی ذوق اینکه به مدرسه می رم برای تست بینایی سنجی رفتم کارشناس مربوطه به خانوادم توصیه کرد که برای ادامه تحصیل به مدرسه نابینایان نرجس مراجعه کنم.

 

عکس کودکی سارا یوسفی

 

سارایی که باید به کلاس اول می رفت اما

شاید اولین لحظه دارچین زندگی من زمانی بود که باید به کلاس اول می رفتم اما چون تا به اون روز متکی به بیناییم بودم مسئولین مدرسه تشخیص دادند که باید قبل از کلاس اول دوره آمادگی رو بگذرونم که یه چیزیه معادل همون پیش دبستانی الانی ها هست.

گذروندن این دوره هم به این دلیل بود که باید روی تقویت حس هایی مثل لامسه کار می شد و مهارت هایی که کمک می کرد تا در صورت کاهش بینایی بتونم مسائلم رو حل کنم رو به دست می آوردم.

یادمه تا سالیان هرکسی ازم می پرسید کلاس چندمی جمله بعد از اینکه می گفتم در چه کلاسی درس می خونم این بود که تجدید نشدم ها! اما چون باید آمادگی می رفتم یک سال عقب موندم و اون روز ها نمی دونستم همین یک سال عقب موندن چه فرصت و شانس بزرگی رو قراره در آینده در زندگیم رقم بزنه که جلوتر، از این ماجرا هم براتون می گم.

 

داستان سارا یوسفی تا دوران نوجوونی

خلاصه من از کلاس آمادگی تا اول دبیرستان رو در مدرسه شبانه روزی نابینایان نرجس درس خوندم و با کسایی بزرگ شدم که بین شون من از خیلی ها بیشتر می دیدم.

یه محیط گرم و صمیمی که خیلی از دوستامون از یک هفته تا چند ماه مجبور بودن دوری از خانواده هاشون رو تحمل کنن و از همون سن کم استقلال رو تجربه.

چون در شهرهاشون مدارس نابینایان نبود و اونها برای درس خوندن مجبور بودن به تهران بیان!

 

تصویر کودکی سارا یوسفی

 

زندگی من تا پایان اول دبیرستان

روزها می گذشت و من بزرگ و بزرگ تر می شدم و در کنار درسم در شاخه هایی که علاقه مند بودم هم فعالیت می کردم. یادمه اول راهنمایی بودم که چون رویای کودکیم نقاش شدن بود و خلق کردن رو دوست داشتم به سراغ عروسک سازی رفتم.

بعد از مدتی هم در کنارش شطرنج رو شروع کردم و سعی کردم حرفه ای شطرنج رو دنبال کنم که خوب تا حدی هم موفق بودم و تهش به چند عنوان کشوری رسیدم. یادمه تابستون ها پیش می اومد که ساعت ها پای کامپیوتر مشغول بازی بودم و برام یه جور تمرین هم حساب می شد.

شاید این سوال در ذهن تون پیش اومده باشه که چطور شطرنج بازی می کردم و از اون جالب تر چطور با کامپیوتر شطرنج بازی می کردم؟

باید بگم که شطرنج های مخصوص افراد نابینا خانه های سیاه و سفید و همچنین مهره ها رو با برجستگی متمایز می کنن. در بعضی از شطرنج ها خونه ها و مهره های سفید برجسته هستند و در نوع دیگه ای سیاه. ضمن اینکه هر خونه یک سوراخ داره و در زیر هر مهره هم زائده ای که کمک می کنه تا مهره در سوراخ قرار بگیره و با لمس کردن از جاش خارج نشه.

جلوتر که بریم در مورد روش کار و البته بازی با کامپیوتر هم براتون توضیح می دم.

13، 14 ساله بودم که تصمیم گرفتم وارد دنیای موسیقی بشم. البته وقتی در مدرسه نابینایان درس بخونی زنگ های هنر احتمال زیاد، کمی درگیر موسیقی و سلفژ خواهی شد. پس با موسیقی بیگانه نبودم.

همین شد که گیتار، اون هم از نوع کلاسیک اش رو انتخاب کردم و رویای آن روزهای من گیتاریست شدن بود و بس. یادمه وقتی می خواستم گیتار رو انتخاب کنم استاد گیتارم که خودش هم نابینا بود بهم گفت ببین این ساز رو تو ایران افراد نابینا هنوز زیاد کار نکردن و در مسیرت ممکنه سختی هایی داشته باشی اما حضور خودش برای اینکه با قدرت پا در راه بزارم برام کافی بود.

سعید رشیدی همیشه برای من یه استاد دلسوز، همراه و مهربون بود که با تمام وجود برام وقت می ذاشت و حمایتم می کرد.

هرچند در این میون سرکی هم به دو و میدانی و شنا هم کشیدم اما باید اعتراف کنم که اصلا در اونها موفق نبودم.

البته زندگی من تا اول دبیرستان به همین شدت شاد و پر از فعالیت و موفقیت های یه دختر نوجوون نبود! یه اتفاق، خیلی آروم آروم داشت خودش رو در زندگیم جا می کرد.

هرچی من بزرگ تر می شدم بیماری من هم بزرگ تر می شد و یواش یواش داشت نعمت دیدن رو ازم می گرفت و بیناییم روز به روز کمتر و کمتر می شد.

 

هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست.

بچه های نابینا زمان تحصیل ما محکوم بودند که رشته علوم انسانی رو در دبیرستان بخونن و امکان اینکه در رشته دیگه ای تحصیل کنند تا اون زمان وجود نداشت. من که از درس های حفظی و عربی متنفر بودم، غصم این بود که چرا باید انسانی بخونم؛

اما از اونجایی که هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و خیلی جاها تو زندگیم بهم ثابت شده زندگی پشت اتفاق هاش برام برنامه ای داره، این بار هم دنیا یکی از اون آس گشنیز هاش رو برام رو کرد.

اواخر اول دبیرستان بودیم که آموزش و پرورش استثنایی تونست مجوز تحصیل افراد نابینا در رشته کامپیوتر رو بگیره!

یک سال قبل فقط یک پسر نابینا در اصفهان وارد این رشته شده بود و در این رشته تحصیل کرده بود که خوب فکر می کنم همین موضوع در پذیرش آموزش و پرورش بی تاثیر نبود.

خلاصه اواخر تابستون بود و تقریبا ده روز به شروع سال تحصیلی، من با خانوادم صحبت کردم و تصمیم گرفتم در رشته کامپیوتر تحصیل کنم.

اون زمان ها آقای فیضی نامی، کارشناس دبیرستان آموزش و پرورش استثنایی بود که خودش هم کم بینا بود و به شدت از تصمیم من حمایت کرد. یادمه اول کار ازم پرسید زبان و ریاضیت رو چند شدی و با گفتن نمرم گفت برو کامپیوتر. به همین سادگی.

تابستون سال 1383 داشت نفس های آخرش رو می کشید که یه مدرسه دم خون مون پیدا کردم و مدیرش در عین ناباوری فقط ازم توضیح خواست که چطور با کامپیوتر کار می کنی و وقتی براش توضیح دادم و کارنامم رو دید گفت برو از آموزش و پرورش منطقه نامه بیار تا ثبت نامت کنم.

این در صورتی بود که بعدها شنیدم از بچه هایی که خیلی زودتر برای ثبت نام در مدرسه اومده بودن و شرایط عادی هم داشتند مبلغ زیادی رو گرفته بودند تا ثبت نام شون کنند.

خلاصه روزی که به آموزش و پرورش منطقه رفتم تا خان هفتم رو هم رد کنم، آقای متصدی که اگر اشتباه نکنم آقای رضوی نامی هم بود بهم گفت چرا می خوای کامپیوتر بخونی؟ اگر نتونی چی؟ می دونی چقدر سخته و…

بهش گفتم بچه های دیگه اگر نتونن چی می شن تهش تجدیدی هست دیگه درسته؟ گفت آره گفتم خوب فوقش منم تجدید می شم. دیگه سکوت اختیار کرد و نامم رو زد و به این صورت بود که من هم به جمع دانش آموزان رشته کامپیوتر اضافه شدم و فصل جدیدی از زندگیم آغاز شد.

راستی یادتونه گفتم همیشه از اینکه یک سال عقب افتاده بودم و مجبور شدم برم آمادگی ناراحت بودم؟ اون اتفاق، اتفاقی نبود و اگر من یک سال عقب نمی موندم چندین سال از زندگیم و رشته تحصیلیم نمی تونستم لذت ببرم. چون این یک سال عقب موندن من رو در زمانی قرار داد که مجوز تحصیل در رشته کامپیوتر برای افراد نابینا صادر شد.

شاید کنجکاو باشید که بدونید یه فرد نابینا چطور با کامپیوتر و گوشی کار می کنه؟ بهتون پیشنهاد می کنم فیلم زیر رو ببینید احتمالا براتون جذاب هست.

سارا یوسفی

 

وقتی جام عوض شد و من از همه کم تر می دیدم

اون روز ها من برای ادامه تحصیل در رشته کامپیوتر مجبور بودم بعد از سال ها از دوستانم در مدرسه نابینایان نرجس خداحافظی کنم و در یک هنرستان نزدیک خونه ثبت نام کنم.

خوب همونطور که گفتم، تا قبل از این من در مدرسه نابینایان درس می خوندم و با توجه به اینکه اون روز ها هنوز در دسته بچه های کم بینا قرار می گرفتم، نسبت به خیلی از هم مدرسه ای هام بینایی خوبی داشتم؛ اما دیگه مجبور بودم به مدارس عادی بیام و به نسبت کل مدرسه من اونی بودم که نمی بینه و همین موضوع چالش های جالب و جدیدی رو برام رقم زد. مثلا من نسبت به قبل کمتر به بیناییم اعتماد می کردم و ناخودآگاه بیشتر از بینایی خودم روی کمک و همراهی هم کلاسی ها و دوستام حساب باز می کردم.

وقتی یه فرد نابینا وارد مدارس عادی می شه و اصطلاحا وارد سیستم تلفیقی می شه، هفته ای یک روز یک معلم رابط که باید به بریل تسلط داشته باشه، از سمت آموزش و پرورش استثنایی به مدرسه دانش آموز میاد تا مشکلات احتمالی اون رو حل کنه؛

اما متاسفانه سیستم آموزش و پرورش ما معلمان تلفیقی خیلی ماهری نداره و معلم های حرفه ای بسیار بسیار کمی حداقل اون زمان بودند که در سیستم تلفیقی کار کنند.

ولی از اون جایی که من معتقدم خدا همیشه هست و با توجه به اینکه من تقریبا 80% کتاب های تخصصی کامپیوتر رو نداشتم و آموزش و پرورش استثنایی هنوز کتاب ها رو مناسب سازی و تهیه نکرده بود، برام سنگ تموم گذاشتن و یکی از بهترین معلم های مدارس نابینایان رو به عنوان معلم رابط برای من انتخاب کردند.

اون خانم هم هیچ کسی نبود جز معلم خوب کلاس پنجمم خانم فرزانه آقاصفی که باز تو دوران دبیرستان افتخار شاگردی شون رو داشتم.

یکی از معدود معلم های تلفیقی که به خط بریل تسلط داشت و صد البته بی نهایت دلسوز، همراه و مهربون بود و هست. خانم آقاصفی کاری رو برای من کرد که کمتر معلمی حاضر هست بکنه.

اگر فقط یکی از لطف های ایشون رو بخوام بگم، همین بس که بیش از 300 صفحه جزوه برنامه نویسی به زبان پاسکال که اون زمان از دروس مهم ما بود رو برای من به تنهایی از روی جزوه معلمم به بریل تبدیل کرد.

جزوه ای که سال های بعد سعی کردم ازش استفاده مفیدی بشه و اون رو در اختیار دوستان نابینایی که علاقه مند بودند، قرار دادم تا ازش استفاده کنند.

این روزها زیاد به این موضوع فکر می کنم که معجزه همیشه داد نمی زنه که من معجزه هستم. مسیری که پیش روی من قرار گرفت و حل اون همه چالش و سختی تو اون روز ها به نظر من فقط می تونه یه معجزه باشه. من حتی تو خانواده کسی رو نداشتم که بتونه از علائم و متون رشته کامپیوتر سر دربیاره تا در خوندن دروس کمکم کنه. این در حالی بود که اون روزها آموزش پرورش تقریبا هیچ کتاب درست درمون بریل یا حتی صوتی از میون کتاب های تخصصی رشتم رو نداشت. هرچند گاهی فکر می کنم اون بی کتابی و تجارب داشت من رو برای روز های سخت تر در دانشگاه آماده می کرد.

خلاصه دوران دبیرستان هم با سختی های خاص خودش و البته حمایت های فرزانه آقاصفی عزیز و معلم های واقعا خوبی که در مدرسه داشتم، تموم شد.

اما اتفاق قشنگ زندگیم در این مقطع این بود که من هم به جمع سدشکن ها پیوستم و تحصیل من در رشته کامپیوتر به عنوان دومین نفر در ایران و اولین خانم در کشورم و البته اولین نفر در تهران از بین بچه هایی که با خط بریل تحصیل می کردند و راه پیدا کردنم به دانشگاه، باعث شد در سال های بعد افراد نابینای بیشتری به سمت تحصیل در این رشته بیان.

 

داستان مقطع کاردانی سارا یوسفی

زندگی من در دوران کاردانی با دو اتفاق همراه بود. یکی خوب و یکی کمی ناخوشایند.

اتفاق خوب دوران کاردانی من این بود که با یکی از دوستانم که از دوران دبیرستان در یک مدرسه بودیم صمیمی شدم و اون شخص هیچ عزیزی نبود به جز ستاره برقانی. دوستی که از همان روزها تا همین روزها همیشه همراهم بوده و موفقیت در خیلی از بخش های زندگیم مدیون کمک های صادقانه او هست.

جدا از اینکه خانوادم همیشه حمایتم می کردند در درس ها نیاز به چیزی فراتر از حمایت خانواده داشتم.

چون دروس تخصصی رشته کامپیوتر واقعا نیاز داشت تا یک نفر که درگیر این رشته هست جزوات و کتاب ها رو برام بخونه و خیلی اوقات مفاهیمی که اساتید فقط بر روی تخته می نوشتند و خبری از توضیح گفتاری خاصی نبود رو توضیح بده.

در تمام این مسیر سخت ستاره کنارم بود و با کمک دوستای دیگم سعی می کردند تا کتاب ها و جزوات رو برام ضبط کنند تا از درس ها عقب نمونم.

اما اتفاق دوم این بود که بیناییم همچنان رو به کاهش بود و تقریبا دیگه کمک خاصی بهم نمی کرد.

البته یکی دیگه از چالش های دوران دانشجویی توجیه اساتید بود. یادمه استادی داشتم که یک امتحان رو از من سه بار گرفت تا مطمئن شه من تقلب نمی کنم و چون خودش درکی از شیوه کار من با کامپیوتر نداشت نمی پذیرفت که من می تونم برنامه نویسی کنم و در انتهای امتحان سوم هم که تو یک اتاق تنها ازم گرفت، بهم گفت من می دونم تو خودت امتحان نمی دی حالا داستان چیه نمی دونم. احتمالا یک خورزو خان خاصی در وجودم می دید.

 

داستان زندگی سارا یوسفی

 

کاردانی به کارشناسی و اتفاق بزرگ

ترم آخر کاردانی بود که تمام توانم رو گذاشته بودم تا در کنکور کارشناسی دانشگاه آزاد قبول شم. یادمه سر جلسه کنکور که رفتم هیچ کس دیگه ای در اتاقی که من امتحان می دادم نبود به جز منشی که وظیفه خوندن سوالات و وارد کردن پاسخ ها رو داشت.

یکی دیگه از قسمت های سخت زندگی هر نابینایی جایی هست که با کلی سختی درس می خونه و تلاش می کنه و درست لحظه ای که باید جواب شایسته ای بگیره یه سیستم آموزشی ناآگاه تمام تلاش هاش رو پرپر می کنه.

تو جلسه کنکور وقتی منشیم شروع کرد به خوندن سوالات دیدم هیچ کدوم از علائم تخصصی رو بلد نیست و حتی کلمات انگلیسی رو هم نمی تونه درست بخونه.

بر خلاف خیلی از جلسات  کنکور دیگه، مراقبی هم نبود که بتونم اعتراض کنم و ازشون بخوام که منشیم رو عوض کنن. خلاصه منی که به سختی پیش می اومد جلوی کسی گریه کنم با چشم گریون به خونه اومدم و می دونستم که تمام این چند ماه تلاش ظاهرا به هدر رفته و قبول نمی شم. که البته قبول هم نشدم.

اما قرار بود یاد بگیرم که هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست و دنیا خیلی بیشتر از قبل این موضوع رو بهم یادآور بشه.

بعد از اتمام کاردانی و ناکامی من در کنکور دانشگاه آزاد، با ستاره شروع کردیم برای کنکور سراسری درس خوندن. این بار دیگه می دونستم قبل از کنکور باید به مرکز مربوطه زنگ بزنم و بگم که نیازمند یک منشی با سواد هستم، تا احتمال تکرار تجربه کنکور آزاد رو کم کنم.

خوشبختانه منشی کنکور سراسری من استاندارد های لازم رو داشت و من تونستم برای مقطع کارشناسی در دانشگاه سراسری قبول شم و یاد بگیرم که هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست.

تحصیل در دوران کارشناسی برای من اتفاقات خیلی بی نظیری رو رقم زد که شاید کیفیت چندبرابری آموزش یکی از اون ها باشه.

اما چیزی که داستان زندگی من رو در این مرحله جذاب و از نگاه خیلی ها ترسناک می کرد، این بود که درست زمانی که داشتم برای کنکور کاردانی به کارشناسی سراسری می خوندم ته سوی بیناییم هم از بین رفت و من نابینایی رو به طور کامل تجربه کردم.

هرچند تا چند ماه بعد از این اتفاق توهم دیدن داشتم و اوایل کارشناسی بود که متوجه شدم نه انگار دیگه اصلا نمی بینم.

 

دیگه نباید صندلی های کنکور رو الکی اشغال می کردم

وقتی درسم تموم شد به شدت تمرکزم رو روی کنکور ارشد گذاشتم و انصافا هم دوستانم یه همکاری دسته جمعی کردند تا کتاب های سنگین و تخصصی کنکور رو برام ضبط کنن. اون زمان هدفم فقط دانشگاه سراسری بود و بس. اما خوب بازم یه تجربه کنکور دیگه که با شکست مواجه شد و باز هم همون چالش منشی البته نه به شدت کنکور قبلی ولی خوب.

بعد از اون تجربه تقریبا تا سه چهار سال بعدش در انواع و اقسام کنکور ها در رشته های مختلف که مرتبط با نرم افزار که رشته تحصیلیم بود و حتی رشته های دیگه مثل هنر شرکت کردم و چندباری هم قبول شدم اما موقع ثبت نام می دیدم دانشگاه چیزی رو که می خوام بهم نمی ده و در نهایت هم فهمیدم دیگه نباید صندلی شرکت کننده های کنکور رو الکی اشغال کنم.

 

چرا دنیا دیگه برام کف نمی زنه؟

وقتی درسم تموم شد فکر می کردم من کار بزرگی کردم که تو رشته ای درس خوندم که تا به اون روز کسی از بچه های نابینا درش تحصیل نکرده بود و باید حتما یک کار خوب پیدا کنم و دنیا بازم بایسته و برام کف بزنه.

اما این فقط فکر من بود و هرجایی که برای مصاحبه می رفتم به دو دلیل عمده رد می شدم.

اول اینکه من فقط دانشجوی خوبی بودم و از اونجایی که دانشگاه مهارت های لازم برای حضور در بازار کار رو حداقل تو رشته تحصیلی من، به آدم نمی ده، مهارت های کافی برای حضور در بازار کار رو نداشتم و دلیل اصلی تر و مهم تر این بود که خیلی از مدیرا به خاطر نابینایی من حاضر نبودن حتی بهم فرصت تست بدن و من رو محک بزنن.

یادمه آخرین جایی که برای مصاحبه رفتم مدیر اون مجموعه وقتی فهمید نابینا هستم حتی حاضر نشد با من مصاحبه کنه و اون روز تصمیم گرفتم دیگه برای جایی رزومه نفرستم. فکرش رو کنید، من اون روز حتی با خودم لپتاپم رو برده بودم که اگر لازم شد بهشون مهارت خودم تو کار با کامپیوتر رو اثبات کنم اما…

 

من و بزرگ ترین ترس زندگیم

بعد از اون ماجرا کم کم به این نتیجه رسیدم باید کسب و کار خودم رو راه اندازی کنم و همین باعث شد با یکی از همکلاسی های دانشگاهم که در حوزه طراحی سایت فعال بود صحبت کنم و بهش پیشنهاد همکاری بدم. از طرفی هم شروع کردم به سرچ و تحقیق که ببینم تو رشته من، چه تخصصی هست که کمترین نیاز به بینایی رو داشته باشه و نخوام به خاطر مسائل دیداری گیر بیفتم که رسیدم به فیلدی به اسم سئو و بهینه سازی سایت.

خلاصه اواخر سال 92 بود که به نتیجه رسیدیم و استارت کار رو زدیم و با برند webiranco از اول سال 93 شروع به فعالیت کردیم.

اواسط سال 95 بود که تصمیم گرفتم به اون شراکت پایان بدم و با برند سئو تکنیک و به صورت تخصصی در حوزه سئو و بهینه سازی شروع به فعالیت کنم.

شاید سخت ترین روز های عمرم رو همون سال تجربه کردم.

درست زمانی که درگیر جدایی از تیم قبلی و راه اندازی سایت جدید بودم، بزرگ ترین ترس زندگیم رو تجربه کردم و بزرگ ترین حامیم رو از دست دادم.

به شکلی ناگهانی پدرم فوت کرد و زندگی من برای حداقل 3 ماه استپ شد.

یادم میاد اوایل سال 95 با دوره مدرسه استادی آشنا شدم و یه رویا برای من ساخته شد. رویای کمک به آدم ها تا زندگی شادتر و حال بهتری داشته باشن. همون موقع ها رفتم و دامنه اثر مثبت رو ثبت کردم. اون سال نشد که من به دوره مدرسه استادی برم و مهارت های لازم برای مدرس شدن رو یاد بگیرم اما رویاش همیشه با من بود.

از اونجایی که من دختری به شدت بابایی بودم و پدرم همه دنیام بود و وابستگی عجیبی به هم داشتیم، وقتی پدرم فوت کرد، اطرافیانم فکر نمی کردن من حالا حالا ها بتونم به زندگی عادی برگردم. همون روزها بود که با خودم گفتم سارا تو اگر تونستی تو یه مدت زمان استاندارد با این سوگ کنار بیای و دوباره بلند شی، اجازه داری روی اثر مثبت کار کنی وگرنه باید این رویات رو هم تو همین روزهای تلخ خاک کنی.

 

من، سارا یوسفی از تمام کسایی که بهم کار ندادن سپاس گزارم

خلاصه بعد از اینکه کم کم مراحل سوگ رو گذروندم و به زندگی عادی برگشتم، سئو تکنیک شروع به کار کرد و رشد من خیلی بیشتر از قبل شد. دیگه از جدایی از تیم قبلی و از بین رفتن زحمت های 3 سالم ناراحت که نبودم هیچ حتی از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال هم بودم. چون هم من و هم شریک قبلیم تو مسیر رشد قرار گرفته بودیم و شاید یکی از بزرگ ترین و بهترین تصمیمات زندگیم رو گرفته بودم.

کم کم بیشتر و بیشتر غرق در دنیای دیجیتال مارکتینگ شدم و از اوایل سال 96 با همکار، استاد و دوست بی نظیرم ایمان خلخالی تصمیم گرفتیم تا آکادمی دیجیتال مارکتینگ پلت رو راه اندازی کنیم و با هدف آموزش بدون محدودیت و بی مرز به صورت آنلاین مباحث دیجیتال مارکتینگ رو آموزش بدیم.

همکاری با ایمان خلخالی یکی از بهترین دوران کاری من به حساب میاد و نمی تونم در کلام بگم که من چقدر از ایمان عزیز یاد گرفتم. بچه هایی که تو فضای دیجیتال مارکتینگ فعالیت دارن و ایمان رو می شناسن می دونن که این آدم چقدر با سواد و محترمه و من بی شک آدم خوشبختی بودم که شانس تجربه همکاری با ایمان رو اون هم در روز های حساس زندگیم داشتم.

خلاصه من هرچی بیشتر در دنیای دیجیتال مارکتینگ زندگی می کردم بیشتر مسیرم رو می شناختم. همین شد که سال 96 باز تصمیم به یه ری برندینگ دیگه گرفتم و سئو تکنیک تبدیل شد به آژانس دیجیتال مارکتینگ پل

امروز من سارا یوسفی موسس آژانس دیجیتال مارکتینگ پل نه تنها از رد شدن های پیاپی در مصاحبه های کاری گذشتم ناراحت نیستم، بلکه می خوام از این فرصت استفاده کنم و از همه مدیرایی که من رو به جرم ندیدن نپذیرفتن تشکر کنم که باعث رشد من شدن و براشون آرزوی بهترین ها رو داشته باشم.

 

یه ابزار جادویی تو موفقیت و حتی شکست

تا یک سال بعد از اینکه کسب و کار خودم رو شروع کردم از ترس برخوردهایی که حاصل مصاحبه های شکست خوردم بود، تا حد امکان از دست مشتری هام قائم می شدم که متوجه نشن من نابینا هستم و جلسات و قراردادها رو به همکارم واگذار می کردم.

یادمه یه مشتری داشتم که هر وقت باهام تماس می گرفت تا موردی از سایتش رو باهام چک کنه که نیاز به دیدن داشت یا از اروری که باهاش مواجه شده بود عکس برام می فرستاد با بهانه هایی مثل اینکه پای سیستم نیستم یا خدا خیر بده سرویس دهنده های اینترنت کشورمون رو بهانه ای مثل اینکه اینترنت قطع هست و سرعت کمه اون آقا رو می پیچوندم تا بعد مشکل رو اگر دیداری بود با کمک کسی بررسی و حل کنم.

تو یک سال اول کارم، یه ترسی با سارا همراه بود. ترس از اینکه اگر مشتری ها متوجه بشن سارا نمی بینه، بهش اعتماد نکنن و پروژه ها رو ازش بگیرن.

که فیلم کامل داستانش رو میتونید در ادامه ببینید.

نتیجه داستانی که تو فیلم دیدید این شد که من با تغییر باورم زندگیم عوض شد. خیلی وقتا ما در برخورد با مشکلات و مسائلی که سر راه مون قرار می گیره فقط کافیه باور و در نتیجه رفتار و اقدامات خودمون نسبت به مسائل رو تغییر بدیم.

 

اما اثر مثبت چطوری متولد شد؟

یادتونه گفتم یه رویا داشتم که بتونم حال آدم ها رو بهتر کنم و یه اثر مثبت روی دنیا بزارم؟

من بعد از 3 ماه تقریبا تونستم به زندگی عادی برگردم و از بحران سنگین فوت پدرم هم عبور کنم و خوب دیگه اجازه داشتم به اثر مثبت فکر کنم.

ولی اون روز ها انقدر درگیر کارم در حوزه دیجیتال مارکتینگ شده بودم که رویای بزرگم رو فراموش کرده بودم.

اما بازم یک هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست در انتظارم بود و یه قرارداد و یه اتفاق که من رو باز پرت کرد وسط رویای زندگیم و مسیر تدریس و… که داستانش رو خیلی مختصر می تونید در ادامه بخونید.

اواسط آبان ماه بود که یکی از همکارا که تو فیلم براتون گفتم بدون اینکه شرایط من رو بدونن رفتم به شرکت شون و باهاشون یه قرارداد بستم، اومد شرکت تا با هم راجع به یه پروژه صحبت کنیم.

بین صحبت ها از سایت مثبت تو داشت می گفت که فهمیدم افشین زندی هم پایه دوره های بیشتر از یک نفر هست و شاگرد استاد بهرامپور
این گذشت تا چند ماه بعد تو اسفند ماه بود که باز داشتم با افشین زندی صحبت می کردم و بهم گفت دوره مدرسه استادی رو ثبت نام کرده.

اون شب مکالمه ای که با افشین داشتم باعث شد رویایی که برای من تبدیل شده بود به آتش زیر خاکستر شعله ور بشه و من بعد از گذشت دو سال باز هوس کنم برم دوره استادی و طراحی آموزشی رو به صورت حرفه ای از پیام بهرامپور عزیز یاد بگیرم.
هرچند افشین زندی نتونست تو این دوره شرکت کنه اما باعث شد من تو مسیری که برام خیلی ارزشمند بود قرار بگیرم و اثر مثبت اولین قدم های خودش رو برداره.

وقتی تصمیم به رشد و پیشرفت می گیری و اقدام می کنی مسیر خودش رو بهت نشون می ده.

اوایل سال 97 بود که محمدپیام بهرامپور بهم پیشنهاد داد که افتخار این رو داشته باشم تا در یه سمینار 700 نفره کنارش سخنرانی کنم که می تونید سخنرانی در سمینار مدرسه استادی 4 رو در لینک بالا ببینید.

 

کتاب ذهن هوس باز من

یکی از رویاهایی که به شدت من رو به وجد می آورد همیشه نوشتن کتاب بود. یکی از دست آوردهای دوست داشتنی سال 97 برای من نوشتن یک کتاب الکترونیکی به نام تنبلی رو لوله کن و چاپ کتاب دیگم به نام ذهن هوس باز من بود.

شاید هیچی به اندازه کتاب اون سال  نتونست حال من رو جا بیاره و هیجان زدم کنه.

شما می تونید کتاب تنبلی رو لوله کن رو به صورت رایگان دانلود کنید.

همچنین کتاب ذهن هوس باز من نوشته سارا یوسفی رو می تونید در دو قالب الکترونیکی، صوتی و چاپی از سایت تهیه کنید.

در این کتاب تمام سعی خود را کرده ام که با زبانی ساده و با مثال هایی که روزانه برای هریک از ما ممکن است اتفاق بیفتد، راجع به تقویت قدرت اراده صحبت کنم.

 

امروز من سارا یوسفی

امروز من موسس آژانس دیجیتال مارکتینگ پل، مدیر وب سایت اثر مثبت و مدرس در حوزه کسب مهارت های موفقیت و آموزش تقویت قدرت اراده هستم. همچنین یکی از موسسین آکادمی دیجیتال مارکتینگ پلت و عضو تیم اجرایی وبینار دیجیتال مارکتینگ ایرانیان و نویسنده سه عنوان کتاب.

تجربه بهم ثابت کرده اکثر آدم ها کلی سوال و علامت تعجب راجع به زندگی یه نابینا در ذهن دارن که اگر بتونم به تک تک سوالات شما پاسخ بدم خیلی خیلی خوشحال می شم.

من سارا یوسفی ، معتقد هستم پاسخ به سوالات افراد راجع به سبک زندگی یک فرد نابینا، نه تنها ناراحت کننده نیست بلکه لذت بخش هم هست. چون کمک می کنه تا در برخورد افراد عادی جامعه با قشر نابینا و کم بینا فرهنگ سازی بشه و به نظر من این یک اتفاق خوب و قدم بزرگیه که هر کدوم ما می تونیم برداریم.

پس هر سوالی که از من داشتید با خیالی آسوده بپرسید.

نویسنده سارا یوسفی

  1. کهیار گرانپایه گفته؛
    07:12 1397/11/23

    f

    سرگذشت بسیار جالب و جذابی بود
    امیدوارم به سرعت پله های رشد و موفقیت را در مسیر خود ادامه داده و به قله برسید

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:28 1398/02/19

      ممنونم از نظر خوب تون و زمانی که گذاشتید، منم امیدوارم بالای قله های موفقیت ببینم تون.

  2. ایمان خلخالی گفته؛
    22:59 1398/02/28

    باعث افتخار بنده است که در گوشه ای از داستان زندگی شما حضور داشتم

    • سارا یوسفی گفته؛
      03:59 1398/03/11

      خواهش می کنم شما یکی از افراد موثر تو زندگی من بودید و هستید.

  3. روح افزا محمدی گفته؛
    23:55 1398/03/10

    آفرین به این همه پشتکار و انرژی مثبت ان شاالله در نوک قله موفقیت بدرخشید.

    • سارا یوسفی گفته؛
      03:57 1398/03/11

      ممنونم از شما و وقتی که برای مطالعه گزاشتید. سلامت باشید.

  4. مهدی علیزاده گفته؛
    22:14 1398/03/15

    پروردگار متعال از اینکه بنده هایی مثل شما رو میبینه خیلی خیلی خوشحال میشه .
    لایک به این انرژی و باورتون

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:38 1398/03/17

      ممنون از شما. لطف دارید.

  5. اعظم گفته؛
    20:59 1398/03/16

    سارا جون عاشقتم، دمت گرم

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:38 1398/03/17

      ممنون عزیزم از محبتت.

  6. atefe گفته؛
    11:34 1398/05/26

    درود بر شما درود بر اراده وقدرت شما امیدوارم بیش از پیش موفق باشید

    • سارا یوسفی گفته؛
      14:40 1398/05/29

      سپاس گزارم مرسی از همراهی شما.

  7. حسین گفته؛
    12:17 1398/07/23

    سلام بر سارا خانم عزیز ، از خواندن سرگذشت موفقیت آمیز شما واقعا اشک شوق را در چشمان من جاری ساختی .آفرین و سپاس از این اراده استوار. باشد که دختران و فرزندان ایران مانند تو باشند.

    • سارا یوسفی گفته؛
      09:08 1398/08/15

      ممنونم از محبت و همراهی شما.

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:07 1398/10/04

      مرسی ممنونم که کامنت گذاشتید و بیشتر از اون ممنونم که وقت گذاشتید و بیوگرافی من رو خوندید مرسی.

  8. فرخ فریدیان گفته؛
    15:03 1398/10/25

    سلام دخترم
    از اینکه با قدرت اراده توانسته ای به موفقیت برسی بهت تبریک می گویم. تازه اول راهت است باید به صعود خود ادامه دهی. پیشنهاد می کنم در یکی از برنامه های تلویزیونی بعنوان مجری حاضر شوی تا انشاا بتوانی سرمشق خوبی برای سایرین باشی.
    آفرین

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:28 1398/11/12

      ممنون و سپاس گذارم. مرسی از انرژی خوب تون.

  9. akbar گفته؛
    23:05 1398/11/12

    کاش منم که نعمت بینایی ظاهری رو دارم میتونستم مثل شما بینای واقعی باشم
    متاسفانه امثال بنده به خیلی از موقعیت ها و زیبایی های جهان و زندگی نابینا هستیم و فقط روی بد و منفی اون رو میبینیم

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:01 1398/11/27

      ممنونم از لطف شما. شککسته نفسی نفرمایید. شما لطف دارید.

  10. فاطمه رستگار گفته؛
    08:36 1398/11/27

    سلام سارا جون چقد خوشحالم که نشونه ای ازت پیدا کردم
    من فاطمه رستگارم
    یادت میاد؟
    ایمیلم رو میذارم اگه دوس داشتی شمارتو بفرس

    • سارا یوسفی گفته؛
      14:58 1398/11/27

      عزیزمییییی اتفاق خوب امروز پیدا کردنت بود رفیییقققق..

  11. مهران گفته؛
    08:06 1399/06/01

    درود بر شما بانوی با اراده.
    واقعاً به وجد اومدم از اینکه سرگذشت زندگی شما رو خوندم و متوجه شدم که چگونه تونستید سختی ها و پستی ها و بلندی های زندگی رو پشت سر بگذارید. این، بسیار قابل تحسینه.
    خیلی از افراد در جهان و به خصوص در کشور ما هستند که با وجود تمام نعمات طبیعی، نه تنها شکرگزار نیستند، بلکه نا امید هستند و تا با یک مشکل، مواجه می شوند، دست از تلاش می کشند و یا دیگران را مقصر می دانند.
    اما شما نه تنها سد محدودیت و یا مشکل بینایی رو شکستید، بلکه تونستید یک الگوی موفقی (حداقل در کشور خودمان) چه برای افراد نابینا و چه برای افراد بینا باشید!
    درسته شما بی بصر هستید، ولی بی بصیرت نیستید. قدرت بینایی واقعی درون قلب و ذهن شما نهفته است.
    امیدوارم همواره شادکام، تندرست و پیروز باشید.

    • سارا یوسفی گفته؛
      10:37 1399/08/11

      در درجه اول ممنونم از زمانی که برای مطالعه داستان زندگی من گذاشتید.در درجه دوم بی نهایت ممنون و سپاس گذارم از مهر بی پایان تون و در درجه سوم باید بگم که رسالت من در زندگیم تاثیر گذاریه و تشکر از حسن توجه شما.

  12. بازتاب هامحمد مشفق

    • سارا یوسفی گفته؛
      12:44 1400/01/21

      خوشحالم که کتاب براتون مفید بوده.

  13. بازتاب هاپرویز دادجو

  14. بازتاب هاسرنا یوسفی

  15. بازتاب هامجید سیدطالبی

  16. بازتاب هاسپیده نیکچی

    • سارا یوسفی گفته؛
      19:38 1400/11/25

      ممنون از پیشنهادتون.

  17. بازتاب هافاطمه عزیزی

    • سارا یوسفی گفته؛
      19:32 1400/11/25

      مرسی شما لطف دارید.

  18. بازتاب هامحسن صبوری

    • سارا یوسفی گفته؛
      19:30 1400/11/25

      بله دوست عزیز من نابینای مطلق هستم.

  19. بازتاب هاماه منیر

    • سارا یوسفی گفته؛
      19:27 1400/11/25

      مرسی دوست عزیز.

  20. بازتاب هامجید

    • سارا یوسفی گفته؛
      09:44 1400/09/23

      ممنون آقای مجید خوشحالم که مطالب مفید بوده.

  21. بازتاب هاشایان دوستدار

    • سارا یوسفی گفته؛
      19:20 1400/11/25

      ممنونم جناب دوستدار عزیز. سلامت باشید.

  22. بازتاب هاتینیجر

    • سارا یوسفی گفته؛
      09:08 1400/10/15

      خوشحالیم که مفید بوده.

  23. حمیدرضا کارگر گفته؛
    13:14 1400/10/14

    خانم یوسفی
    عزیز و دوست داشتنی
    انشالله که موفق باشید و ارامش قرین لحظه های زندگیتون باشه ،

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:59 1400/10/15

      سلام آقای کارگر عزیز. خیلی خیلی ممنونم از شما. تا همیشه شاد و سلامت باشید.

  24. حمیدرضا کارگر گفته؛
    09:50 1400/10/15

    سلام خانم یوسفی صبحتون یخیر
    خیلی خوشحالم که با انسان با اراده ای چون شما اشنا شدم
    شما برای کوچینگ توی کدوم دوره ثبت نام کردید ؟

    • سارا یوسفی گفته؛
      10:39 1400/10/18

      سلام جناب کارگر عزیز و گرامی. ممنون از محبت شما. من تجربه آموزش دیدن کوچینگ رو پیش اساتید مختلفی داشتم. از جمله:
      پیام بهرامپور عزیز.
      دکتر علی صاحبی گرامی.
      آقای امیر مهرانی نازنین
      و خانم دنیلا تریله که با ایشون کوچینگ سیستمی رو گذروندم.

  25. بازتاب هانورالله

    • سارا یوسفی گفته؛
      09:03 1400/11/04

      ممنونم دوست عزی زو همراه.

  26. سلام خانم یوسفی
    نرم افزاری برای خواندن کتابهای الکترونیکی سراغ دارید به نحوی که برام به صورت صوتی پخش بشه ؟یعنی متن کتاب رو تبدیل به صورت کنه

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:15 1401/01/12

      سلام وقت به خیر. نرم افزارهای اسکرین ریدر میتونن بخونن اما باید صفحه به صفحه انتخاب کنید که بخونن اینطوری نیستن که یک جا شروع به خوندن کنن.

  27. سلام واقعا خیلی خوشحالم
    که با انگیزه ادامه می‌دین
    درود برشما که به بهانه ها و محدودیت ها نه گفتید و محتوای ارزشمند اماده می کنید
    موفق باشید،

  28. علی گفته؛
    23:08 1401/05/28

    سلام نمیدونم دیدگاه منو میخونید یا نه
    منم تو زندگی رویاهای زیادی داشتم ولی جایی که باید پیشرفت میکردم بیماری یکی دو سال جلومو گرفت و از نظر روانی داغونم کرد
    زندگی شما و پیشرفت هایی که در عین مشکلات داشتید باعث انگیزه من شد
    واقعا از اینکه داستان زندگیتون رو نوشتید از شما ممنونم
    امیدوارم بتونم به آرزوهام برسم و تو آینده داستان شمارو برای بقیه تعریف کنم

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:50 1401/05/29

      سلام علی عزیز. بله من شخصا تک تک دیدگاه های سایت رو می خونم؛ چون نظرات شما برام ارزشمند هست. از یه جایی به بعد داستان زندگیم رو فرصتی پیش نیومد که آپدیتش کنم؛ اما برای شما می گم که من هم در دو سال اخیر درگیری های استرس زایی پیدا کردم و شاید بتونم بگم برهه ای از زمان حتی کمی درگیر افسردگی هم شدم. اما چیزی که مهم هست این هست که یاد بگیریم تنها کسی که به ما کمک می کنه خود ما هستیم و بس.
      پس با قدرت به علی کمک کنید تا به خواسته هاش برسه و این جمله از من برای شما بماند به یادگار که نتیجه هر تلاش کردنی رسیدن هست. یا به هدف مورد نظر یا به چیزی فراتر از اون.
      چون بارها در زندگی بهم ثابت شده اگر تلاشی کردم و نرسیدم، قرار بوده مسیر روشن تری پیش روم باشه.
      مرسی که داستان سارا یوسفی رو خوندید.

  29. Ms گفته؛
    22:23 1401/11/05

    واقعا خیلی زیبا بود مرسی که تجربیات خودت و این بالا پایینا رو باهامون به اشتراک گذاشتی و در اخر مسیر راه رو بهمون نشون دادی

    • سارا یوسفی گفته؛
      08:59 1401/12/14

      ممنون از شما که زمان گذاشتید و داستان زندگی من رو خوندید.

  30. سلام خانم یوسفی روزتون بخیر
    دوست دارم یک نفر رو به آرزویش برسونم
    آرزویی بسیار قشنگ داره ولی نیاز به پول دار چون خودم بانی این کار خیر هستم
    بنابراین شماره کارت خودم رو می ذارم این شماره کارت رو به اطرافیان بدید هر کس هر چقدر در توانش هست بفرست خیلی ثواب داره ممنونم .
    621986192386 بنام حمیدرضا کارگر.

  31. شماره کارت بنام حمیدرضا کارگر
    شماره کارت:6219861923863400
    متاسفانه در متن بالا ناقص ارسالش کردم در این پیام کاملش کردم
    ممنونم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه مطلب
محصولات رایگان
جدیدترین محصولات